خلاصه:
آن روز صبح بابای متیو هر کاری کرد، ماشین سبزش روشن نشد که نشد. متیو دلش ریخت که نکند بابا عصری نیاید مهدکودک دنبالش؛ بابا هم که دلش نمیخواست گل پسرش غصه بخورد گفت راه های دیگری هم بلد است که خودش را به او برساند. بابا میتوانست برود سراغ تراکتور قرمز همسایه تازه قلق خرس سواری را هم بلد بود. فقط همین؟ نه این تازه اول قصه است بابای متیو همیشه برای هر مشکلی راه حلی دارد...