خلاصه:
بعضی وقتها فکر میکنم حقیقت یک مکان است. هزاران کورهراه، که همگی در نهایت تو را به یکجا میبرند. مهم نیست از کجا آمدهای. اگر به سمت حقیقت گام برداری، به آن میرسی، مهم نیست چه راهی را انتخاب کرده باشی.» اینها را شخصیت اصلی کتاب میگوید. شخصیت اصلی این داستان مردی کوتاهقامت است که مدتهاست دخترش ناپدید شده و او گمان میکند فرار کرده است. برای همین هم از دست او عصبانی و خشمگین است. اما پس از مدتی متوجه میشود که برداشت او از واقعیت اشتباه بوده و فرزندش خطایی مرتکب نشده است و برای یافتن حقیقت، به سفری دور و دراز میرود. به نظر شما، آیا او حقیقت را خواهد یافت؟