این رمان روایتی از دوران جوانی رستم است. اینکه چگونه اسبی خاص برای خود پیدا کرد و آن اسب تبدیل به همراه و یاور همیشگیاش در مسیر زندگیاش شد...؟
بخشی از متن:
رستم با همهی پریشانی و نگرانیاش نزد رودابه رفت و گفت: مادر، چرا همه با شگفتی به من مینگرند؟ چگونه اینهمه نگاههای نیازمند را پاسخ دهم؟ چرا اهورامزدا انسانی چون من آفریده است؟ من کیستم..؟...