این رمان روایت زندگی زال پس از بازگشت به کاخ پدریاش است و داستان آشناییاش با رودابه. زال بسیار دل به رودابه بسته بود اما مشکلی بزرگ وجود داشت که اجازه نمیداد آن دو به یکدیگر برسند...
بخشی از متن:
چهرهی رودابه اناری رنگ شد. قلبش میتپید. از همان آغاز که سپاهیان به کاخ مهراب آمدند و گفتند زال به گلستان آمده، او صدایی در سینهاش میشنید. زال را در خیالش بازآرایی کرد. ناگهان با خود گفت: نه! زال از تبار پهلوانان است و من از تبار ضحاکیان! این چه مهریست که در دل من پیدا شده؟...