در این رمان میخوانیم که سهراب در ۱۵ سالگی، از راز وجود پدرش رستم آگاه شده و به دنبال راهیست تا با او دیدار کند. تصمیم به لشکر کشی میگیرد و در همین حین با گردآفرید آشنا میشود و...
بخشی از متن:
هومان گفت: اما سهراب، هرگز رستم را ندیده و نمیشناسد. رستم نیز همینطور. باید از همین ناآشنایی بهره ببریم. بارمان پرسید چگونه؟
_نمیدانم! باید راهش را بیابیم. وگر رستم و سهراب یکدیگر را بشناسند، یعنی من و تو باید مرگ را بشناسیم.....