از غم سنگین مرگ شاهبانو افرین، همه در قصر به سوگ نشسته بودند. سودابه گوشهای ایستاده بود و باخود میاندیشید که ناگهان فرهی ایزدی که سالیان سال در کیکاووس دنبالش میگشت را در چشمان سیاوش پیدا کرد. اما او چگونه میتواند به آن فره ایزدی دست پیدا کند؟
بخشی از متن:
سودابه چشم در چشم سیاوش ماند. درخششی فروزان در نگاهش دید! ناگهان با خود گفت: آه ای اهورامزدای آسمان ها! فرهی ایزدی که سالیان سال از پی آن میگردم، در چشمان سیاوش است!
آن فرهای که جوانیام را برای به دست آوردنش فدا کردم، در کیکاووس نیست. در چشمان فرزند اوست...
سودابه هراسان و شگفتزده گفت: چه کردی؟!؟
کنیزش به او گفت: شاهزاده سیاوش چون این گوهر است و شما شعله های آتش! به راستی که فرهیایزدی شاهزاده، جوانی را به شما باز میگرداند. راه به دست آوردنش این است که...