خلاصه:
در شبی سیاه و جادویی ، همه در انتظار ققنوس ، خردمند ترین صاحب جادوها ، هستند تا از دل جنگل ها شبگون برخیزد.
نفس ها تنگ می شود ، اما خبری از ققنوس نیست و در عوض هارپی، هیولا زشت و ترسناکی با بال های سیاه قصد دارد جادوی قلمروهای ناپیدا را بدزد. اما "اسماج" یازده ساله، خیال باف و ناامید است که مدت هاست پذیرفته تنها و به دردنخور است. آیا اسماج می تواند با ایمان به قدرت هایش ورق این جادو را برگرداند ؟