خلاصه: وقتی رستم به دنیا اومد همه خیلی شاد بودن مادر و پدرش به همه طلا و جواهر بخشیدند، مادربزرگش کنیزان را آزاد کرد، و اما پدربزرگش پیغام عجیبی فرستاد. او میگفت خواب دیده رستم مانند عروسکی است که در میدان جنگ باعث پیروزی او میشود و باید رستم را پیش او بفرستند اما رستم هنوز نوزاد بود. نمیشد او را راهی میدان جنگ کنند. پس چه کار میکردند...؟