خلاصه:
یکی بود یکی نبود. یک پدر بود و یک پسر. آن پدر بابای خوب من بود. آن پسر هم من بودم. من خیلی کوچک بودم که مادرم مُرد. من ماندم و بابام که مرا خیلی دوست داشت. او میخواست من همیشه خوشحال باشم و بخندم، میخواست خوب تربیت بشوم و خوب درس بخوانم، میخواست انسان و مهربان باشم. من این بابای خوب را خیلی دوست داشتم. من و بابام در برلین زندگی میکردیم. آن وقت ها برلین پایتخت آلمان بود. وقتی که جنگ افروزان جهان به جان هم افتادند، شهر ما هم ویران شد. آلمان شکست خورد و برلین هم به دست جنگ افروزانی افتاد که پیروز شده بودند. حالا نزدیک به چهل سال از آن روزگار میگذرد. برای من از میان آن ویرانی ها سه کتاب به یادگار مانده است. این سه کتاب پر است از قصه هایی که بابام نقاشی کرده است. این نقاشیها هم خودش قصه ای دارد....