خلاصه:
لیلیت یک روز که تمرین کلاس مجسمه سازی اش، شبیه سازی از روی مجسمه ی بزرگی از رودَن بود، نمی توانست کار را به درستی انجام دهد؛ خیلی ناراحت بود می گفت من هیچ وقت مثل رودَن نمیشوم..» استادش گفت: «احتیاجی نیست رودَن باشی خودت باش می توانی طبیعت را سرمشق خودت قرار بدهی آن روز لیلیت یادش آمد چه قدر پرندگان را دوست دارد، یادش آمد چه قدر گل ها زیبا هستند، یادش آمد چه قدر دویدن پرسرعت و آزاد اسب ها شگفت انگیز است...