خلاصه:
لیو مثل هر روز با دوچرخه به مدرسه رفت. اوف از بین وسایل توی کولهپشتی بیرون را دید میزد. وقتی موجود کوچک آبی ساختمان مدرسه را دید، چشمهایش از تعجب گشاد شدند. «فرمانده لیو، مدرسهات کوه بزرگی است با یکعالمه غار. همه جایش آدم زندگی میکند؟»
«این کوه نیست. ساختمانی است با تعداد زیادی کلاس درس!»