خلاصه:
من همیشه هیولایم را میشناختهام. او همیشه اینجاست و همهچیز را دربارهی من میداند. شاید هیولایم همزمان با من به دنیا آمده. شاید هم وقتی راه رفتن و حرف زدن را یاد گرفتم، پیدایش شده. یادم نیست. او همیشه بزرگ بوده. وقتی روبهرویم میایستاد، بهجز شکمش نمیتوانستم چیزی ببینم. تا اینکه....