خلاصه:
قصه از جایی شروع شد که بادبادک فلوید، لای شاخ و برگ درختی گیر کرد. او برای پایین آوردن بادبادکش لنگه کفش نازنین خود را به سوی درخت پرتاب کرد اما چشمتان روز بد نبیند؛ آن هم بالای درخت گیر کرد!
فلوید لنگه دیگر را هم بالا انداخت و باز هم بادبادک از جایش تکان نخورد؛ تااینکه...