خلاصه:
اسپرانسا فکر میکند زندگیاش همیشه همین طور خواهد بود، همیشه در مزرعهی خانوادگی بزرگشان در مکزیک زندگی میکند، لباسهای گرانقیمت و زیبا میپوشد، خانهای پر از مستخدم دارد، و همیشه پاپا و آبولیتا در کنارش خواهند ماند. اما مصیبتی ناگهانی دنیای زیبایش را از هم میپاشد. اسپرانسا برای این فاجعه آماده نیست، ولی باید راهی پیدا کند. باید بتواند از پس این شرایط سخت بربیاد، چون زنده ماندن ماما و خودش، به این بستگی دارد...