خلاصه:
چارلز دیکنز هنگام پیادهروی در فقیرترین مناطق شهر به مردم بیخانمانی برمیخورد که لباسهای مندرس بر تن داشتند و از سرما به هم چسبیده بودند. او سوگند یاد کرد که از مهمترین استعدادش، یعنی توانایی نوشتن، استفاده کند تا داستان زندگی کسانی را بگوید که به حال خود رها شدهاند...