کیکاووس شاه آرزو داشت نامش در جهان ماندگار شود و میخواست که مردم او را با پادشاهان قبلی برابر بدانند. اما حالا رستم پهلوان بین مردم شهر از خود پادشاه نامی تر است.
پس تصمیم گرفت تنها به دنبال فرهی ایزدی برود و...
بخشی از متن:
کیکاووس از پی بوته دوید و به منوچهر رسید. او سرگرم ساختن دیوار های یک خانه بود. سنگ های سیاه و سپید و قهوهای از هر سو به طرفش میآمدند. کیکاووس شگفتزده به منوچهر نگاه کرد و پرسید: چرا همه از تو به نیکنامی سخن میگویند؟